مهاویرا(بنیانگذارجاینیزم)

                                                                                                                                                                    درقرنِ ششم ودرسالِ559 قبل ازمیلاد،درنزدیکیِ قصبۀ (وَسالی) درایالتِ بِهار ودر30 مایلیِ شمالِ شهرِپتنا،کودکی چشم به جهان گشود . که بعدها مؤسسِ یک آیین گشت . نامِ او(ناتَپوتَه وَردَمَنَه) بود . وبعدهابه (مَهاویرا)یعنی مردِبزرگ وپهلوان معروف گردید. نامِ پدرش (سِریاما)بود،که پادشاهِ آن قصبه نیزبوده است.مهاویرادرخانواده ای ازطبقۀ کشتریه ودرنازونعمت بزرگ شد. این شاهزاده،پسرِدومِ خانواده بود . زندگیِ اشرافیِ اوبه اندازه ای بودکه ، پنج نفرخادم و پرستار برایِ تغذیه ، استحمام، لباس پوشانیدن ، بازی کردن وحمل ونقل به اوخدمت می کردند. ولی مهاویرا هیچ وقت چنین زندگیِ شاهانه ای رادوست نداشت . اوهمیشه روحیه ای کنجکاو وجستجوگرداشت. دلیلِ نامگذاریِ ناتَپوتَه وَردَمَنَه به مهاویرا،این بوده که او بسیارمردی قهرمان بوده است. داستانی درموردِ آن آمده ؛ روزی مهاویرادربوستانی باچند نفرازهمسالانِ خویش سرگرمِ بازی بود،ناگهان فیلی افسارگریخته داخلِ باغ شد وبه آنهاحمله کرد. همۀ کودکان به گوشه ای پناه بردند ، به غیر ازمهاویرا،که درجایِ خودبی حرکت ایستاد. آرام آرام به فیل نزدیک شد . برخرطومِ فیل جست وبرپشتِ آن نشست . وتوانست فیل رابه اصطبل ببرد . وقتی مهاویرادر چنین داستان هایی قهرمان شد،مردمِ شهربخاطرِدلیری وشجاعتِ او، وی را(مهاویرا)یعنی مردِپهلوان نامیدند. مهاویرادرسن12سالگی برای پیوستن به دینِ پدرش(هندو) وعهد و وفاداری یادکردن برایِ آموختنِ آیینِ هندو،نوارِمقدس رابه خویشتن آویخت. مهاویرابسیاربه آموختنِ علم ودانش بسیارعلاقۀ وافرنشان می داد ، ولی ازآموزگارانِ هندویِ خود(کشیشان وبراهمن ها) بیزار بود. دلیلِ بیزاریِ مهاویرا این بوده که ؛ این کشیشان خودرابهترین مردمِ جهان می پنداشتندو برایِ خودمقامی والاقایل بودند .همین تصورِباطلِ کشیشان باعث شد که مهاویرا ازآنها دوری کند . مهاویراوقتی نوزده ساله شد،به عشقِ شاهدُخت (یوسادا)گرفتارشد . وبا اوازدواج نمود. ده سال زندگیِ مهاویرا به همین منوال گذشت، تا اینکه صاحبِ فرزندِ دخترشد . زندگیِ او باخوشی دوام داشت ، که سرانجام درسنِ29 سالگی، درپارکی خارج ازشهر، بامشاهدۀ جمعی ازمرتاضانِ تارکِ دنیاکه براساسِ قانونِ پارِشوَه(سازمانی خاص،که به ریاضت هایِ سخت وخاص معروف است.) روزمی گذرانیدند . تحتِ تأثیرقرارگرفت. ولی بخاطرِ احترام به والدین، روشِ آنها را اختیارنکرد.امادرهمین سن بودکه پدرومادرش را ازدست داد (بخاطرِریاضت هایِ بسیاری بودکه کشیدند) .مهاویراچنان درغم فرورفت که نزدِ برادرِبزرگش رفت، وبه اوگفت؛ من درعزایِ پدرومادرِخویش،برآن شده ام که 12سال تنِ خویش رابه فراموشی بسپارم،ودربرابرِتمامِ رنج هاصبرپیشه کنم. ولی برادرش مانع ازتصمیمِ اوشد،وازاو خواست؛که یک سالِ دیگردرکاخ بماند.مهاویراهم قبول نمود. درمدتِ این یک سال ، فقط درتفکر واندیشه بود. سرانجام درماهِ اولِ زمستان ودرسنِ30 سالگی ازشهرِوسالی بیرون رفت وترکِ دنیاگفت. وبه آنهاملحق گردید ودرمعبدِ آنهامنزل گزید. اوطبقِ آداب و رسومِ آنها،جامۀ خویش راباژنده پوش هایِ براهمنی( لباسی ساده به نقشِ مرغِ آتشین) عوض کرد. به رسمِ آن گروه ، سوگندیادکرد؛که جسم وبدنِ خویش رافراموش کند ، وبه آرامی وبردباری تمامِ شدایدورنج هاراکه ازطرفِ فیضِ الهی یاازطرفِ آدمیان وجانوران براوواردمی شود. اوگفت؛ازاین دم، تا12سال حتی کلمه ای هم برزبان نخواهم راند . با آنکه اقدامِ او، باعث شدکه خدایانِ هندو او راتحسین کنند، ولی دیری نگذشت،که مهاویراخودرا ازاین گروهِ راهبان جدا کرد ومستقلادرطریقِ سلوک قدم برداشت . ازآن پس تصمیم گرفت،که برهنه وعریان به سیر وسیاحت درصحراها و روستاهایِ هندِمرکزی قدم بگذارد . و باشوق وحرارت به طلبِ رستگاری و رهایی از گردونۀ بازپیدایی برسد. خوراکِ اوچیزی بودکه مردم به اومی دادند ، ودرجنگل ها ازمیوۀ درختان روزها رامی گذراند. سیروسیاحتش،12سال به طول کشید،ولی دراین سال هایِ دراز،حتی سخنی کوتاه برلب نیاورد.اوهمیشه خاموش بود و درحالِ اندیشیدن. اوهمیشه خاموش بودن را برسخن گفتن نیرومندتر می دانست، لذاداستانهایِ بسیاری درموردِوی وسخن نگفتنش گفته اند. اوحقارت را ازتفاخربهترمی دانست. دراین مدتِ طولانی همیشه درسفربود، درهیچ روستایی بیش ازیک شبانه روز ودرهیچ شهری بیش ازپنچ روز اقامت نکرد. وبه هیچ دیاروقومی دلی نبست. درکلِ سال،فقط چهارماهِ بارندگی رابخاطرِ اینکه راهها وصحراها پوشیده ازحشرات بود، پیاده روی نمی کرد ودر یک جااقامت می گزید.چون امکان داشت باراه رفتنش حشرات رابی جان کند. همیشه جارویی نرم دردست می گرفت،وهنگامِ پیاده روی وخوابیدن درجایی، آنجارامی روبید. هیچ وقت طعامِ خام نمی خورد،وازخوردنِ طعامی که ازگوشتِ جانوران تهیه شده بود،خودداری می کرد. درموردِ اونوشته اند؛درفصلِ سرما ازپوشیدنِ جامه خودداری می نمود، وبرایِ گرم کردنِ خود،آتش روشن نمی نمود. کم می خوابید.هنگامِ بیماری،ازدارواستفاده نمی کرد.استحمام وآرایشِ سروصورت نمی کرد. دهان ودندانِ خودرانمی شست. بهرحال ،12سال به همین منوال گذشت ، بسیارسخت ودشوار، ولی اوهمیشه درمقابلِ تمامِ سختی ها واهانت ها و... بسیارصبورو بردباربود. وسخنی نراند . سرانجام درسالِ سیزدهم، دردومین ماهِ تابستان ، درهفتۀ چهارم،دربیرونِ شهر(گریبَهیکَه گرامَه)،در ساحلِ شمالیِ رودخانۀ (ریگوپالیکَه)،درمزرعۀ شخصی به نامِ (ساگاما)،درسمتِ شمالیِ معبدی کهنه،درنزدیکیِ درختی،درپسِ زانو،سربه زیرافکنده ونشسته بود،ودراعماقِ دریایِ فکرواندیشه فرورفته بود.دراین حالت بودکه به مطلقِ بی نهایت(کِوالا ) واصل گردید. وچون دراین لحظه برنفسِ خویش پیروزشد،به«جینه»بافاتح ملقب گردید.وپیروان،اورا(جاین) نامیدند.پس از رسیدن به مقصود ، لب به سخن گشود ، وشروع به ارشاد وتعلیمِ مردم پرداخت ، به شهرهایِ مختلف سفرکرد، تامردم را با حقیقتِ واقعی آشنا نماید . با آنکه سخنانِ او تازگی نداشت ، ولی اندیشه هایِ او بسیار تازگی داشت . مدت  زمانِ تعلیم وتربیتِ او ،30 سال بود. در این مدت،افرادِ زیادی به طرفش آمدند.اماسرانجام درسالِ 527 قبل ازمیلاددرسنِ 72 سالگی و در شهرِ پاوا از ایالتِ بِهار،به هنگامِ نقلِ 55 سخنرانی که به تفصیل (کَرمَه) رابیان می داشت، درست زمانی که سخنرانیِ اصلی راشرح داده بود،ازدنیارفت،وازهمۀ ناملایماتِ زندگی راحت شد.                                              

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد